عنوان پست
بازدید
نظرات
تاریخ
مجتبی در جبهه بود ومن هم مثل مادرانی که بچه هاشان در جبهه بودند چشم انتظار مسافرم بودم . روزی زنگ در خانه
مان به صدا در آمد. در را باز کردم. پسر عمویش سید مصطفی بود. بعد از احوال پرسی گفت : ((زن عمو ! موضو عی پیش
آمده اما نباید نارحت بشین )) پرسیدم: (( چی شده ؟ )) گفت :(( آقایی از سپاه اومده وبا شما کار داره )) ترس عجیبی
تمام وجودم را فرا گرفت فکر کردم مجتبی ..... زانوانم شُل شد به آرامی قدمی به جلو گذاشتم وبه بیرون از خانه رفتم. صدای
سلام شنیدم . صدا چه قدر برایم آشنا بود سرم را بالا کردم و گفتم :(( مجتبی ! تو که مرا زهره ترک کردی پسر.)) در حالی
که می خندید مرا در آغوش گرفت بعد از این که آرام شدم گفت:(( مادر جان! با این که خیلی ذوستت دارم؛ اما می دانی جنگ
است و هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای بیاورند می خواستم آماده یاشی.))